آقا، معلم درسِ ... مون! با صداي يكنواخت درس ميده، واسه همين ما خوابمون ميگيره و درسو خوب نميفهميم!! واسه همين ميخوايم بريم سر كلاس يه معلم ديگه، به نظر شما ... - آقا اجازه - بفرمائيد - آقا ما هم يه مشكلي داشتيم كه بخاطرش خوب نميتونيم درس بخونيم - مشكل شما چيه؟! - آقا ما شرايطمون براي درس خوندن خوب نيست، چون فقط يه اتاق براي درس خوندن داريم و اونجا برامون يكنواخت شده واسه همين خوب نميتونيم درس بخونيم. - آقا اجازه ... اين اولين باري نبود كه بايد از اين مدل مشكلات!! رو حل ميكردم و قطعاً آخرين باري هم نبود كه مجبور بودم براي اين تيپ مشكلاتِ بچهها راه حلي پيدا كنم ... راستشو بخواين خيلي وقتها دلم از اين همه توقع بچهها ميگيره، آخه به نظر من اون چيزي كه تكليف دانشآموزها رو براي قبولي در كنكور مشخص ميكنه اسمـش شرايط نيست ... اسم مهمتر و با معنيتري داره ... اسمي كه تكلـيف همه چيزهاي زنـدگي رو، مشخص ميكنه ... اون اسم اراده و غيرته. ميگيد نه؟! ... پس بذارين يه خاطره براتون تعريف كنم بعد قضاوت كنين كه شرايط مهمتره يا اراده! - سال 78 بود. توي يك مؤسسهاي كار ميكردم كه يه سري سؤالاتي رو تحت عنوان سؤالات احتمالي كنكور به شكل هفته نامه چاپ ميكرد و توي كل كشور پخش ميكرد و خوب خواسته يا ناخواسته، قسمت زيست هفتهنامه هم دست من بود و ... - نميدونم بخاطر اسم غلط انگيز هفته نامه (سؤالات احتمالي كنكور !!) بود، يا بخاطر فكر نوي مؤسسهدار، يا بخاطر ... كه اين هفتهنامه حسابي مشهور شده بود و چاپ نشده در كل ايران فروش ميرفت! و از اون جايي كه پاسخ سؤالات فقط بصورت كليدي داده ميشد و نميتونست بچهها را نسبت به بعضي سؤالها توجيه كنه، سيل تلفن به سوي مؤسسه روان شد و ... دردسرتان ندهم، يه مدت بعد از شروع كار اينقدر تقاضاي رفع اشكال تلفني!! زياد شد كه آخركار مدير مسئول هفته نامه بعد از هماهنگي با چند تا دبير، تلفن دبيرها را توي هفتهنامه زد تا اين جوري هر كس در هر درسي اشكال داره بتونه مستقيماً با دبير مربوطه صحبت كنه. خلاصه اينجوري شد كه تلفن موبايل من توي هفتهنامه چاپ شد و دست همهي داوطلبان كنكوري رسيد... - اولين باري كه زنگ زد، توي اتوبان بودم، صداش قطع و وصل ميشد اما با سماجت به اشكال پرسيهاش ادامه ميداد. لهجه خاصي داشت گفتم: خانمِ... از كجا تماس ميگيري. خيلي مختصر گفت: جنوب ... تلفنها، هر دو هفته يكباري ادامه داشت و هر بار نيم ساعتي رفع اشكال تلفني ... از شما چه پنهان خيلي وقتها از دستش كلافه ميشدم، تا دونهي آخر سؤالاتش رو نميپرسيد، دست بر نميداشت. خلاصه قضيه يه جورايي شده بود كه وقتي صداش رو پشت تلفن ميشنيدم، عزا ميگرفتم. يك ماهي به كنكور مانده بود كه تماس گرفت و چند تايي اشكال پرسيد. بيحوصله جواب سؤالاتش رو دادم. آخرش گفت: مثل اينكه از من خيلي ناراحتيد نه! ولي چيزي تا كنكور نمونده اگر اجازه بديد، اين چند هفته هم دو سه بار مزاحمتون ميشم و بعدش هم كه ديگه كنكوره و از دست مزاحمتهاي من راحت ميشين! گفتم: مسئلهاي نيست، اگر هم تا الان ناراحت ميشدم براي اين دو سه هفته هيچ ناراحتي ندارم، هروقت دوست داشتي زنگ بزن ... كنكور برگزار شد و من داشتم قضيه زينب و اشكال پرسي هاشو فراموش ميكردم كه يه روز زنگ موبايل دوباره به صدا دراومد و اونطرف خط، زينب خانم بود. يه خورده احوال پرسي كرد و از اوضاع زمونه گفت ... گفتم زينب، قرار بود سه هفتهي آخر ِ دمِ كنكور رو، هر وقت كه دلت خواست به من زنگ بزني، چي شد؟ معلم بهتري پيدا كردي؟! پشت گوشي سكوت كرد... گفتم: ديگه اشكال پيدا نكرده بودي ؟! باز هم سكوت ... چيه؟! روت نميشه حرف بزني؟ سكوت ... سكوت عجيبي بود. خيلي دلم ميخواست دليلش رو بدونم، اينه كه دل روبه دريا زدم و گفتم: اين همه به اشكالات جواب دادم، حالا فرضاً كه بار آخري يه حرفي زدم كه بهت برخورده، رسمش اين بود كه يه دفعه زنگ زدن يادت بره ... انگار كه از خواب بيدار شده باشه با صداي لرزاني پريد وسط حرفهام و گفت نميتونستم زنگ بزنم! يعني... يعني ... آقاي دكتر ... ما ... چه جوري بگم ... ما توي يكي از روستاهاي شهرستان سرباز از بلوچستان زندگي ميكنيم، من مادر ندارم و يك پدر پير دارم كه كارهاي اون و همهي كارهاي خونه به عهدهي من افتاده، پدرم يه باغ داره كه اجارهاش ماهي 17 هزار تومنه و من هرماه هزار تومنشو براي دوبار تلفن زدن به شما بر ميداشتم و كلي راه مياومدم تا بتونم به شما زنگ بزنم. ماه آخر اجاره باغو ندادن و ... ديگه صداي زينب رو نميشنيدم ... از خودم و خودخواهيهام حالم بهم ميخورد ... نميتونم بهتون بگم چه حالي داشتم ... بگذريم، زينب خانم قصهي ما الان در سال چهارم پزشكي زاهدان درس ميخونه و اون روز هم به من زنگ زده بود كه خبر قبولياش را به من بده ... راستي جواب سئوال من چي شد؟ كدوم يكي تعيين تكليف ميكنه؟ شرايط يا اراده؟ مدير مسئول مهدی آرامفر
نظرات شما عزیزان:
|